نه هستی ونه میروی، یک جور سکوت مطلق برای دونستن و ندونستن اطرافت داری. کرختی که همه تجربش کردن.....حرفای زیادی واسه گفتن داری ولی بهتره که سکوت کنی
یکسری آدمها هستند، یالقوز مسلک مثل من. نه اینکه بیکار و بی عار باشند ها. نه کار میکنند درس میخوانند. اما آنچیزی نیستند که میخواهند بدتر از همه نمی دانند چه می خواهند.
اینجور آدمها آنجای خودشان را پاره می کنند و حتی گاهی خیلی موفق به نظر می رسند، اما از خودشان که سهل است از اطرافیانشان هم راضی نیستند.
هی این شاخه به آن شاخه می پرند، هی حرص میزنند.
به هرچه برسند یا نرسند مهم این است که اگر بمیرند چشمشان بازهم دنبال این دنیا باز خواهند ماند. اصلن چه کسی می داند؟ شاید با چشمای کاملآ باز بمیرند و بدتر از آن هیچکسی نتواند جشمهایشان را ببندد.
من هم دلم میخواهد پاییز هم بکشم شال و کلاه کنم زیر بازان و برگریزان پاییز دست شریک لحظه هایم را بگیرم بروم از عشق بگویم.
حیف است آدم کونش را بگیرد جلوی باد صبگاهی و هی بچسد و فکر کند عجب رایحه دل انگیزی از خودش به فضا داده است، اما خودم مدتهاست اینجور شده ام هرجا میروم فکر میکنم موجود خاصی هستم که تراوشات ذهنیم را باید طلا بگیرند.